اززمانه باز پرسید با من اش چون تا نمود ؟
یا کدامین جور خود را بر من استثنا نمود ؟
*************************
درب باغ سبز خود را لحظه ای بنمود باز
در نهایت دشت حسرتها به رویم وا نمود
*************************
می کشانْد هردم مرا دنبال وصل چشمه ای
آخرالامر کوزه ای خالی به من اهدا نمود
*************************
من به دنبال بهار آرزوهایم دوان
او خزان زرد پاییزی نصیب ما نمود
*************************
بوستان کودکی هایم نکردم جمله سَیر
ناگهان فصل شتای پیری ام احیا نمود
*************************
مزه ی عیش و جوانی حس نشد در کام من
قامتم را زیر بار رنج هایش تا نمود
*************************
هر چه پرسان تر شدم از ماجرای خشم او
پاسخی سر به هواتر را نثار ما نمود
*************************
او برای همرهی از من ملازم تر نیافت
حیف ساز ناموافق را رفیق ما نمود
*************************
حشمت الله محمدی (بی هم
ادامه مطلب
کی رسد زین قفسِ تنگِ تن آزاد شوم
طَیَرانی زده و از ته دل شاد شوم
بروم تا سرِ قاف و بزنم چنگ و رباب
بر سرِ جورِ زمان یک تنه فریاد شوم
شِکنم قاعده ی عرفی و مقیاس ادب
گذرم از منیت، بار دگر زاد شوم
اهل دل را خبر از باد بهاران بدهم
بهر افسرده دلان، نغمه ی آباد شوم
بنشینم به سر شاخه ی آن سرو بلند
چوقفس شکستگان خُرّم وهیراد شوم
بزدایم ز دل غمزدگان ظلمت و غم
سوی بیدادگران بارقه ی داد شوم
پرکشم در پی دلدار و روم تا بر دوست
در گلستان جهان، همدم شمشاد شوم
بیستون را بشکافم ز پی چشمه ی جان
در پی وصل تو هم پیشه ی فرهاد شوم
این نه رویاونه خواب، اوج شعور وحَضَر است
گر از این تن گذرم یکسره آزاد شوم
حشمت الله محمدی ( بی همراز) همدان ،زمستان ۱۴۰۲
ادامه مطلب
در ظلمتی افتاده ام ، می جویم آن مهتاب را !
چون من نداند هیچکس، قدر هوای ناب را
پابند مهرش بودهام و از داغ عشقش سودهام
مشتاق اهدای تنم ، ِبستان ز من این قاب را!
دور جهان را گشتهام، آمالها را هشته ام
چشمان رنجیده دلان، کی میپذیرد خواب را؟
در این بیابان بلا ،حکمت چه باشد این جفا؟
ای دادرس از رحمتت، بگشای دیگر باب را!
اندر میان موجها از قعرها تا اوجها
نوحی بباید تا کِشد، این رفته در غرقاب را
مشتاق دیدار توام ،هر سو ببارد درد و غم
چون میتوان ناکام کرد، یک عاشق بیتاب را؟
از ماه رویان باختیم ،وز چهرهشان بت ساختیم
بر حال این تشنه لبان، دعوت کنید میراب را
هر دم که گردم هوشیار ،از زخمهای روزگار
بینی به جای اشکها، بارانی از خوناب را
هرجا به دنبالم کشید، بر قامتم پیله تنید
آخر نکرد مهمان خود ،یک میوه ی خوشاب را
دیگر گذشت وقت صیام،از ماه نو آمد پیام
ای ساقی بگرفته جام ،برکش شراب نا
ادامه مطلب
چه زیبا و گوارا هستی ای مرگ
تو گنجی پر ز معنا هستی ای مرگ
برای ناامیدان مژده بخشی
نسیم روح افزا هستی ای مرگ
کسی آگه نی از وقت و مکانت
عجب گنگ و معمًا هستی ای مرگ
بیا دورت بگردم، پس کجایی؟
که پایان بخشِ غم ها هستی ای مرگ
دلم خون کردی از بی اعتنایی!
تو هم با دشمن ما هستی ای مرگ ؟!
برای مَحبَسان در کُنجِ دنیا
کلیدِ قفل درها ،هستی ای مرگ
به انکارت شکستند قلب ها را
شفابخش دلِ ما هستی ای مرگ
شنیدم کُلُّ نفسْ، ذائقَّةُ الموت
تو شیرین کامیِ ما هستی ای مرگ
چه غم، وقتی تو هستی در کنارم؟
به واقع ، یار مانا هستی ای مرگ
چگونه قدرِ تو در واژه آرم؟
که معنا بخش دنیاهستی ای مرگ
حشمت الله محمدی ( بی همراز)
ادامه مطلب
دردم از یارست و از اغیار نیست
هیچ گُل را بینصیب از خار نیست
ماه من گشتی ، بمان بر بام من !
غیر کویت ،آشیان ،انگار نیست
کی توان این عشق را در بند کرد
مرغ زیرک را ،قفس، تیمار نیست
گر دهی فرمان که سر را وا نهم
شوقِ سربازی، مرا ،انکار نیست
زندگی یابم از این سر باختن
طایر قُدسی، پیِ مُردار نیست
جان فدای عشق جانان می کنم
زین طریقت، هیچ کاری عار نیست
نور حق جویم که گردم غرق نور
بیرُخت، این کلبه را انوار نیست
قِبلِه ام هرگز نمی گردد دو تا
قلب عاشق، با تکثّر کار نیست
بندگی در مکتب ما سروریست
این شرافت را کسی، بیزار نیست
داغ هجران، گر تو را سوزی نداشت
مرد باید ،جای دون و خوار نیست
پاک کن دل را به شوق وصل یار!
هرزگان را رخصت دیدار نیست
مست شو! مستانه زی! مستانه میر!
در حریم جان،کسی هُشیار نیست
حشمت الله محمدی ( بی همراز)
همدان ،فروردین۱۴۰۳
ادامه مطلب
ساقی بده شرابی از جام میگساران
تا از دلم براند غم های روزگاران
فصلِ خزان عمرم وقتی رسیده از ره
حظّی نبرده ام از ایام نوبهاران
کس مبتلا نگردد، دردی که من کشیدم
گرخصم دون باشد یا از ردیف یاران
ماتم گرفته کنعان، در ماجرای یوسف
سعیی نشان ندادند آن عافیت تباران
نایی دگر نمانده تا یک غزل بخوانم
صحرایِ خُشکِ قلبم در انتظار باران
آبی که رد شد از سر ،اندازه را چه فرق است ؟
بر دوش من گذارید غمهای غمگساران
هرکس مراد خود را روزی گرفت ز ساقی
تنها منم که مانده در خیل سوگواران
حشمت الله محمدی ( بی همراز)
ادامه مطلب
بُگذر زِ اما و اگر ،حال دلم را شاد کن!
می سوزم از هجران ،بیا، ز ین یاد رفته،یاد کن!
ترسم به بالینم رسی، آنگه که از جان فارغم
ویرانه ی دل را دمی،با مَقدَمت ،آباد کن!
رسم جوانمردی کجا ، دلداده ای را سوختن؟
بر آتشم آبی فشان، عشقی ز نو بنیاد کن!
یک ره، شبیخونی بزن ،بر قلعه ی زندان تن
در این قفس پوسیده ام، جان را ز تن آزاد کن!
خواهم پرستارم شوی، آنگه که از درد عاجزم
آنی به بالینم رِس و ، روح حزینم شاد کن!
دانی گرفتارت شده ،این قلب سودا دیده ام؟
صحرای تَفتانِ دلم ،پُر از گُل و شمشاد کن!
این لحظه ی آخر مخواه، بی تو جهان بدرود گفت
در کلبه ی خاموش من ،بانگ جَرَس فریاد کن!
حشمت الله محمدی ( بی همراز)
زمستان ۱۴۰۳-همدان
ادامه مطلب
در کنج این ویرانه ام ،حالی نمی پرسی چرا؟
شدبیت الاحزان خانه ام،حالی نمی پرسی چرا؟
با غمزه کارم ساختی،بر جان شرر انداختی
زین غمزه ها دیوانه ام ،حالی نمی پرسی چرا ؟
مست شرابت کردی و آواره ی هر کوه و دشت
اکنون که در میخانه ام،حالی نمی پرسی چرا ؟
نِشتر به جانم می زنی، رسوای شهرم میکنی
وصل ات شده افسانه ام،حالی نمی پرسی چرا؟
عمری به جورت ساختم ،شور وجوانی باختم
در گوشه ی غمخانه ام ،حالی نمی پرسی چرا ؟
آن وعده های بیشمار، شوق وصال در کوی یار
در حسرت پیمانه ام،حالی نمی پرسی چرا ؟
در انتظارت تا سحر، چشمان خیره سوی در
روشن نشد کاشانه ام،حالی نمی پرسی چرا ؟
دیگر هلاک است قلب من، از رنج غربت در وطن
ای جان و ای جانانه ام،حالی نمی پرسی چرا ؟
حشمت الله محمدی (بی همراز)
چهارم بهمن ماه ۱۴۰۳-همدان
ادامه مطلب