در کنج این ویرانه ام ،حالی نمی پرسی چرا؟
شدبیت الاحزان خانه ام،حالی نمی پرسی چرا؟
با غمزه کارم ساختی،بر جان شرر انداختی
زین غمزه ها دیوانه ام ،حالی نمی پرسی چرا ؟
مست شرابت کردی و آواره ی هر کوه و دشت
اکنون که در میخانه ام،حالی نمی پرسی چرا ؟
نِشتر به جانم می زنی، رسوای شهرم میکنی
وصل ات شده افسانه ام،حالی نمی پرسی چرا؟
عمری به جورت ساختم ،شور وجوانی باختم
در گوشه ی غمخانه ام ،حالی نمی پرسی چرا ؟
آن وعده های بیشمار، شوق وصال در کوی یار
در حسرت پیمانه ام،حالی نمی پرسی چرا ؟
در انتظارت تا سحر، چشمان خیره سوی در
روشن نشد کاشانه ام،حالی نمی پرسی چرا ؟
دیگر هلاک است قلب من، از رنج غربت در وطن
ای جان و ای جانانه ام،حالی نمی پرسی چرا ؟
حشمت الله محمدی (بی همراز)
چهارم بهمن ماه ۱۴۰۳-همدان