ساقی بده شرابی از جام میگساران
تا از دلم براند غم های روزگاران
فصلِ خزان عمرم وقتی رسیده از ره
حظّی نبرده ام از ایام نوبهاران
کس مبتلا نگردد، دردی که من کشیدم
گرخصم دون باشد یا از ردیف یاران
ماتم گرفته کنعان، در ماجرای یوسف
سعیی نشان ندادند آن عافیت تباران
نایی دگر نمانده تا یک غزل بخوانم
صحرایِ خُشکِ قلبم در انتظار باران
آبی که رد شد از سر ،اندازه را چه فرق است ؟
بر دوش من گذارید غمهای غمگساران
هرکس مراد خود را روزی گرفت ز ساقی
تنها منم که مانده در خیل سوگواران
حشمت الله محمدی ( بی همراز)