بُگذر زِ اما و اگر ،حال دلم را شاد کن!
می سوزم از هجران ،بیا، ز ین یاد رفته،یاد کن!
ترسم به بالینم رسی، آنگه که از جان فارغم
ویرانه ی دل را دمی،با مَقدَمت ،آباد کن!
رسم جوانمردی کجا ، دلداده ای را سوختن؟
بر آتشم آبی فشان، عشقی ز نو بنیاد کن!
یک ره، شبیخونی بزن ،بر قلعه ی زندان تن
در این قفس پوسیده ام، جان را ز تن آزاد کن!
خواهم پرستارم شوی، آنگه که از درد عاجزم
آنی به بالینم رِس و ، روح حزینم شاد کن!
دانی گرفتارت شده ،این قلب سودا دیده ام؟
صحرای تَفتانِ دلم ،پُر از گُل و شمشاد کن!
این لحظه ی آخر مخواه، بی تو جهان بدرود گفت
در کلبه ی خاموش من ،بانگ جَرَس فریاد کن!
حشمت الله محمدی ( بی همراز)
زمستان ۱۴۰۳-همدان